گاه آنقدر خسته میشود نگاهم...در آسمان بیقراری ...که به جز ابر سیاه چیزی نمیبینم...
گاه خسته از روزهایی... که بی تو شب کردم...
و گاه بی تو... طلوعی را به سر کردم...
و باز هم میگذرد بی تو...و زمان میگذرد از من...
باز هم آه...باز هم شب ترانه های دلتنگی...
باز هم شب...پیاله شراب...قرص آرامبخش...
باز هم نوشتن از تو...نوشتن از تو...و گذشتن از خودم...
و ناله های شب گیر و بعض شکسته...
و باز هم خودم را دلداری دادن...به فردای با تو...